پس از نام و یاد خدای بزرگ، سلامی مهربانانه به زیبایی آذر، آخرین ماه فصل رنگارنگ پاییز به همهی شما دوستان خوب کولهپشتی.
امیدواریم در کنار همکلاسیها مانند همیشه سالم و سرحال باشید و اکنون که به فصل امتحانات نزدیک میشویم از درس و مدرسه نهایت استفاده را ببرید.
خب، دوستان عزیز! همانطور که میدانید، تنها چند شب دیگر به یکی از رسومات قدیمی ما ایرانیها که همان شب چله باشد باقی مانده است.
این روزها بسیاری از خانوادهها بهویژه بزرگترها برای دورهمی این شب طولانی برنامهریزی میکنند. شب یلدا فرصتی زیبا برای دید و بازدید و مهربانی است.
من و امین همانطور که در سرویس مدرسه کنار بهرام نشستهایم درباره برنامه شب چلهمان صحبت میکنیم. بهرام دوست جدیدمان است که تازه خانهشان را به محلهی ما آوردهاند. دوستی ما خیلی تازه است، آنقدر تازه که باید ماجرایش را برای شما بگویم.
سه روز پیش وقتی جلو در مدرسه منتظر سرویسمان بودیم تا ما را به خانه برگرداند، متوجه پسرکی شدیم که کنار در مدرسهی روشندلان منتظر ایستاده بود.
من و امین کنارش رفتیم و سلام گفتیم. بهرام که ما را نمیشناخت، بهآرامی جواب سلام داد. جلو رفتم و دستش را گرفتم و با او دست دادم. خندهی روی لبهای بهرام زیبا بود. امین هم جلو آمد و دست داد.
پرسیدم: منتظرسرویست هستی؟ خانهتان کجاست؟ بهرام جواب داد: منتظرم بابا بیاید. خانهمان خیابان فردوسی است. من و امین با تعجب گفتیم: فردوسی؟! چه خوب! پس بچهمحل خودمانی!
در همین زمان، بوق ماشین آقای رئوفی را شنیدیم. دلمان نیامد بهرام را تنها بگذاریم. به آقای رئوفی گفتیم به شمارهی بابای بهرام زنگ بزند و بگوید ما میرسانیمش.
وقتی بابای بهرام فهمید ما همسایهی آنها هستیم، خوشحال شد و گفت که محل کار او تا مدرسهی روشندلان خیلی دور است و خدا را شکر که برای پسرش یک سرویس با بچههای محل پیدا شده است.
اینطور بود که با موافقت پدر بهرام و آقای رئوفی، قرارشد بهرام همسرویسی ما باشد.